معنی شکر جزیل

حل جدول

شکر جزیل

هر کس در هر روز هفت مرتبه بگوید: «اَلحَمدُلِلهِ عَلی کُلِّ کانَت اَو هِیَ کائِنِهٍ» شکر آنچه از نعمت ها که بر وی گذشته و آنچه باقی مانده را ادا کرده است.


جزیل

بسیار، فراوان، عظیم

بزرگ و عظیم

سخن شیوا

فرهنگ عمید

جزیل

بسیار، فراوان،
[قدیمی] محکم، استوار،

فرهنگ معین

جزیل

بسیار، فراوان، استوار، محکم. [خوانش: (جَ) [ع.] (ص.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

جزیل

بسیار، بی‌شمار، قابل‌ملاحظه، بزرگ، عظیم

فرهنگ فارسی هوشیار

جزیل

عظیم، استوار

فرهنگ فارسی آزاد

جزیل

جَزِیْل، بزرگ، زیاد، عظیم، محکم، فراوان، سخن فصیح،

گویش مازندرانی

شکر

شکر

شکر سپاس

ترکی به فارسی

شکر

شکر، قند

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

شکر

سپاس، شکر

لغت نامه دهخدا

شکر

شکر. [ش ُ] (ع اِمص) حمد. (منتهی الارب). ثنای جمیل بر محسن و سپاس، و یکون بالقول و العمل. (از ناظم الاطباء). سپاس و ثنای جمیل و ذکر نیکو، و در فارسی با لفظ کردن و گفتن و گذاردن و داشتن مستعمل. (آنندراج). سپاسداری. سپاس. ثنا. مقابل شکایت. مقابل گله. (یادداشت مؤلف). در عرف علما اظهار نعمت منعم است بواسطه ٔ اعتراف دل و زبان، جنید گوید: «الشکر هو الاعتراف له بالنعم بالقلب و اللسان ». شکر را بدایتی و نهایتی است، بدایت او علم است به وجود نعمت و وجوب شکر بر آن و کیفیت ادای شکر هر نعمتی و نهایت آن عمل بر مقتضای نعم الهی است و کیفیت آن صرف است در معارف شرعی و کفران آن امساک در صرف و یا صرف در وجوه معاصی است. و بعضی گویند شکر عبارت از ثناء بر نیکوکاری است بواسطه ٔ یادآوری نعم او. حارث محاسبی گوید شکر زیادتی ِ خداست مر شاکر را زیرا او توفیق دهد که بنده شکر کند و شاکر باید توفیق شکر را هم از خدا بداند. ابوسیعد خراز گوید شکر اعتراف بر وجود منعم است و اقرار به ربوبیت حق به حکم: «و لان شکرتم لأزیدنکم ». (قرآن 7/14). در شرح منازل است که: «الشکر اسم لمعرفه النعمه لأنها السبیل الی معرفه المنعم ». (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی). توصیف شی ٔ به نیکی بر وجه تعظیم و بزرگداشت برای نعمتی بوسیله ٔ زبان و ارکان. (از تعریفات جرجانی):
ز شکر اوست مروه و صفای من
ز فضل اوست مروه و صفای او.
منوچهری.
نعمت بسیار داری شکر از آن بسیارتر
نعمت افزونتر شود آنرا که او شاکر شود.
منوچهری.
گفت خداوند را بگوی بنده به شکر این نعمتها چون تواند رسید. (تاریخ بیهقی). بنده تا یزید درباب این یک نواخت به شکر او نرسد. (تاریخ بیهقی).
هر جا که بُوَم تا بزیَم من گه و بیگاه
بر شکر تو دارم قلم و محبر و دفتر.
ناصرخسرو.
جز گفتن شعرزهد و طاعت
صد شکر تو را که نیست کارم.
ناصرخسرو.
نعمت تخم است و بر او شکر بار
وین بر و این تخم به هرساعت است
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
عمر سر هر شرف و نعمت است
گَرْت همی عمر نیرزد به شکر
بر تو به دیوانگیت تهمت است
مرد نکوصورت بی علم و شکر
سوی حکیمان به حقیقت بَت است.
ناصرخسرو.
نعمت آنراست زیاده که همه شکر بود
تو نه ای ازدر نعمت که همه کفرانی.
انوری.
اگرچه بریده پرم جای شکر است
که بند قفس سخت محکم ندارم.
خاقانی.
مرغ کآبی خورد به کشور شاه
کند ازبهر شکر سر بالا.
خاقانی.
منم خاک توگر دهی آب لطفم
دهم صد گل شکر در یک زمانت.
خاقانی.
بلبل مدح اوست خاقانی
هم درِ شکرش آشیانه ٔ اوست.
خاقانی.
هر نفسی که فرومیرود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات، پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب،
از دست و زبان که برآید
کز عهده ٔ شکرش بدرآید.
(گلستان).
به شکر آنکه تو در خانه ای و اهلت پیش
نظر دریغ مدار از مسافر درویش.
سعدی.
- امثال:
به هر حال مر بنده را شکر به
که بسیار بد باشد از بد بتر.
(امثال و حکم دهخدا).
بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست
در ره آزادمردی شکر جزوی از جزا.
سنایی.
شکر منعم جزای منعم است. (امثال و حکم دهخدا).
- بشکر، شاکر. سپاسگزار:
دل از کرشمه ٔ ساقی بشکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود.
حافظ.
- سجده ٔ شکر گزاردن، برای سپاس و شکر سجده بجای آوردن: چون کسری این مثال بدین اشباع فرمود برزویه سجده ٔ شکر گزارد. (کلیله و دمنه).
- شکراً ﷲ، سپاس خدای را. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ماده ٔشکراً ﷲ شود.
- شکر الهی، شکر ایزد. شکر خدا. سپاس و ستایش خداوند جل شأنه و بر زبان آوردن کلمه ٔ الحمدﷲ و یا شکراً ﷲ. (ناظم الاطباء): امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است به شکر الهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
- شکراندوز، که سپاس و ثنای کسی را جلب کند. که شکر و سپاس اندوخته دارد:
بذل نزدیک همت تو چو وام
کرمت وام توز شکراندوز.
انوری.
- شکر ایزد، شکر ایزد را، شکر الهی. شکر خدا. (ناظم الاطباء): خاندانها یکی است شکر ایزد را عز ذکره. (تاریخ بیهقی).
زحمت شاعر کشیدن مهتران را واجب است
شکر ایزد را که تو مستوجب این زحمتی.
سوزنی.
به شکر ایزد و استاد از برای سجود
نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم.
خاقانی.
بوی مشکت جهان گرفت سزد
که دلت شکر ایزد آراید.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب شکر الهی شود.
- شکر خدا، شکر خدا را، الحمدﷲ. (یادداشت مؤلف). شکر ایزد. شکر الهی. (از ناظم الاطباء):
شکر آن خدای را که سوی علم و دین خویش
ره داد سوی رحمت و بگشاد در مرا.
ناصرخسرو.
شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم.
حافظ.
تویی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا
که نیستم ز تو در روی آفتاب خجل.
حافظ.
و رجوع به ترکیب شکر الهی و شکر ایزد شود.
- شکر عرفی، سپاسی است خدای را برای همه ٔ نعمتهایی که به ما ارزانی داشته از گوش و چشم و جز آن. و فرق میان شکر لغوی با شکر عرفی عموم و خصوص مطلق است همانطور که بین حمد عرفی و شکر عرفی برقرار است. و میان حمد لغوی و حمد عرفی عموم و خصوص مِن ْوجه است همانگونه که میان حمد لغوی و شکر لغوی برقرار است. و میان شکر لغوی و حمد عرفی فرقی نیست. (از تعریفات جرجانی).
- شکرفزا، که شکر افزون کند. که بر شکر بیفزاید. که سپاس و ثنای بسیار گوید:
کرده ضمان ازو ظفر فتح سریر و روس را
او به فزودن ظفر شکرفزای ایزدی.
خاقانی.
- شکر کسی را بجای آوردن، ازمحبت و نعمت کسی ثنا و سپاس نمودن: من بسیار دعا کردم و شکر وی بجای آوردم. (تاریخ بیهقی).
شکر بجای آر که مهمان تو
روزی خود می خورد از خوان تو.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- شکر نعمت، اعتراف و سپاسگزاری بر احسان و عنایت. (ناظم الاطباء):
از عدلهای عقل یکی شکر نعمت است
بخشنده ٔ خرد ز تو زیرا که شکر خواست.
ناصرخسرو.
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند.
مولوی.
- ناشکر، ناسپاس:
شب دل ناشکر من آرام با خنجر نداشت
سینه صد پیکان چشید و دست زَافغان برنداشت.
حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج).
- ناشکری، ناسپاسی:
ز نافرمانی و ناشکری حق
هزاران عید و یک قربان ندارد.
عرفی شیرازی (از آنندراج).
|| وصف جمیل. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی). || کشف و اظهار. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).

شکر. [ش ِ ک َ] (اِ) شکار و نخجیر و صید. (ناظم الاطباء). شکار. (آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان) (فرهنگ اوبهی). اسم از شکردن مانند شکار و به همان معنی:
هرگز نبود شکر به شوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کسک.
محمودی (از لغت فرس اسدی).
|| (نف مرخم) شکارکننده. (ناظم الاطباء). بن مضارع از شکردن به معنی صاید، صیاد، قانص، در ترکیباتی چون: دلشکر، جان شکر، عُمْرشکر. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکردن و شکریدن و دلشکر و جانشکر و عُمْرشکر در جای خود شود.
- جان شکر، شکارکننده ٔ جان. جانستان. رجوع به ماده ٔ جان شکر شود.
- دشمن شکر، دشمن شکن. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ دشمن شکر شود.
- شیرشکر، که شیر را شکار کند و بشکند. رجوع به همین ترکیب در ذیل شیر شود.
|| شکننده. (ناظم الاطباء) (از برهان). شکننده، و بر این قیاس جان شکر و دل شکر و دشمن شکر و امثال آن. (از آنندراج) (از انجمن آرا).
- گُردشکر، که پهلوانان را بشکرد و بشکند. که پهلوانان را شکست دهد و بکشد. و رجوع به گُردشکر شود.
- مبارزشکر، که مبارز را بشکند. که در جنگ حریف را شکست دهد و بکشد:
در بزم، درم باری و دینار فشانیست
در رزم، مبارزشکری شیر شکاریست.
فرخی.
- مخالف شکر، که مخالف و دشمن را بشکند و بکشد:
ای جهاندار بلنداختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر رزم زن دشمن مال.
فرخی.
|| گریزنده. (ناظم الاطباء).

معادل ابجد

شکر جزیل

570

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری